یک
روزهایی بود که درد عشق بیصاحبمان را پیش هر بنی بشری که میبردیم، دست
از پا درازتر، برمان میگرداندند به تنهایی خلوت خودمان ... همان وسطها شمایی
که سرخی نامتان یک جورهایی دل هر غریبه و ناآشنایی را میلرزاند، ما را
کشاندید وسط میدان عشق بازی با خودتان ...