گاهی چادرم خاکی می شود...!
چادر مشکی ام از در و دیوار شهر خاکی می شود...!
از نگاه های طعنه آمیز خاکی می شود...!
از حرف های سیاه خاکی می شود...!
وگاهی چادرم را خودم خاکی می کنم...!
چادرم را می شویم تا غبار شهر را از رویش پاک کنم...!
تا سنگینی نگاه ها را پاک کنم ...!
باهمه ی این حرفها،چادرخاکی ام راباتمام وجودم،دوست دارم...
وآن رابا افتخار،به سرمیکنم،بیادچادرخاکی مادرم زهرا(س)دربین کوچه های غریب مدینه...
یافاطمه(س)
شکرخداکه سایه ی توبرسرمن است
چادرفقط حجاب نیست !یادگارتوست
مواظب خوبیهاتون باشید.التماس دعا
خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از
وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!!خدایا کمکم کن:
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به
خوابگاه برساند...
به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد: انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی
تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده
باشه!!!!
فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد...
"دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته"........