حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

فتح خرمشهر به روایت دا.

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۱۴ ق.ظ
... در مراحل بعدی عملیات بیت المقدس حبیب(همسر راوی) از من خواست به تهران بروم.
گفتم:میمانم.از انجایی که تعهد کرده بود حتما هر جا هست من هم باشم و به حرفش پایبند بود، اصراری به رفتن نکرد. فقط گفت:هر طور صلاح می دانی ،ولی به نظر من یروی بهتره.
چند روز مانده به عملیات حسین طایی نژاد -شوهر لیلا-به خانه مان آمد وبه حبیب گفت:این چرا هنوز اینجاست؟
حبیب گفت: خب اسرار داره بمونه .
گفت:یعنی چی تو این وضعیت اسرار داره بمونه تو هم هیچی بهش نمی گی ؟
حبیب گفت:هر چی بهش گفتم راضی نمی شه بره.
حسین به منگفت اینجا موندنت درست نیست.حبیب هم نگرانه. هیچ کس نمیتونه بیاد به تو سر بزنه منطقه خطرناکه،وظعیت مناسب نیست. تو تنها مسئولیت جون خودت رو نداری و... .
همین طور گفت وگفت ومن تا جایی که میتوانستم از تصمیم خود دفاع کردم. اما چون با او رو در بایستی داشتم دیگر نتوانستم بر ماندنم اصرار کنم. حسین گفت:چند روزی برو اصفهان پیش خواهرت لیلا اون هم تنهاست. دوتایی پیش هم باشید.منتظر بمونید تا ما بیاییم.
چند روز بعد چون حبیب نتوانست به خاطر مسئولیتش منطقه را ترک کند،حسین مرا به اصفهان برد.بعد از پنج ماه اولین بار بود که لیلا را میدیدم. هشت روز بعد از ازدواج من و حبیب،لیلا عروسی کرده وبه اصفهان رفته بود. نتوانستم زیاد اصفهان بمانم. بعد از چند روز به تهران آمدم و به ناچار ماندگار شدم.
با آغاز عملیات ورود و خروج افراد متفرقه به منطقه ممنوع شده بود.کارتهای رفت وآمد ما به منطقه را هم باطل کرده بودند. با نامه یا تلفن هم نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم.
به خاطر عملیات تمام ارتباط ها با منطقه قطع شده بود. از مجروحین عملیات در بیمارستانها پر وجو می کردیم که وضعیت چطور است وپیگیر اخبار می شدیم.
بالاخره ساعت دو،روز سوم خرداد سال 1361 اعلام کردند خرمشهر آزاد شده.چه کسی می توانست حال وهوای ما را از شنیدن این خبر درک کند.توی ساختمان کوشک ولوله ای افتاد، همه یکدیگر را بقل کرده واز خوشحالی گریه می کردند.مردم وهمسایه های تهرانی به ما تبریک می گفتند.همه وهمه خوشحال بودند از خوشحالی تمی دانستیم چه کار کنیم.رفتیم بیرون ساختمان. مردم،کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودندو به خیابانها آمده بودند.همه جا پر از هیاهو وسر وصدا شده بود . همه جا شادی موج میزد. توی خیابان جلوی یک وانت را گرفتیم وبا بچه ها عقب وانت سوار شدیم.به راننده گفتین برود جماران.ولی انجا برنامه دیدار نبود. گفتند امام با مسئولین مملکتی جلسه دارند. هر چه اصرار کردیم قبول نکردند. تنها ما نبودیم،خیلی ها آمده بودند به امام تبریک بگویند ودر شادی شان با امام همراه باشند. با همان وانت برگشتیم. خود راننده را هم انگار خدا رسانده بود . در خیابانها گشت زدیم. تهران غلغله بود هر جا پا میگذاشتیم مردم شیرینی وشربت پخش میکردند.ماشین ها چراغهایشان را روشن کرده وبوق میزدند. خیلی از مردم پرچم جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان می دادنددر آن لحظات یاد شهدا برایمان مرور میشد.
گریه ها وخنده های خوشحالی فضای قشنگی درست کرده بود . حال وهوای خاصی بود که به زبان نمی آید.
آن روز هم گذشت و ما باز هم از منطقه خبری نداشتیم. دائم خودم را لعنت می کردم که چرا گول خوردم وبه تهران آمدم.چرا الان من آنجا نیستم. در اولین اولین تماسی که حبیب گرفت به او گفتم می خواهم به آبادان برگردم.
بلافاصله با محسن برگشتیم آبادان.هنوز خانم های منازل رادیو و تلوزیون کاملا بر نگشته بودند. ولی خواهر های سپاهی آنجا حضور داشتند.
در عملیات بیت المقدس خیلی از بچه های خرمشهر شهید شده بودند.غلامرضا وعلیرضا آبکار،عبد الرضا موسوی-فرمانده سپاه خرمشهر بعد از جهان آرا- اسماعیل خسروی همسر رباب حورسی که چند روز بعد از شهادت او دخترش ودیعه به دنیا آمد،از شهیدان این عملیات بودند.
.......
کتاب دا(خاطرات سیده زهرا حسینی)
فصل سی وپنجم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۰۷
محمدرضا عسکری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی