داستانک های شهدا....!
امیدوارم نصیب همه ی دوستان شهادت بشه.
مصیبت داره، بسیجی رو ما دیدیم ترکش خورد تو سرش ...
دو تا کلمه حرف به پایان عمرش بیشتر باقی نمونده بود که دو تا کلمه حرف زد و شهید شد ...
چی گفت: آخ و وای می کرد؟
نه به خدا قسم. فقط بلند شد دو تا " یا حسین " گفت رو به کربلا ...
دو زانو زد، صورتش را گذاشت رو خاک، به همون حال شهید شد ...
دیگه هیچ حرفی هم نزد. یه آخ و وای هم نکرد.
اینها مصیبت است که در آینده می یان، به صورت مقتل می نویسن و میگن برای ما ... "
قسمتی از سخنرانی شهید حاج علی محمدی فرمانده گردان 412
عکس پسرای شهیدشو داشت نشون امام می داد ...
اولی
دومی
سومی ...
دید امام داره گریه می کنه ...
گفت:
" آقا 4 تا بچه هامو فرستادم جبهه که اشک شما رو نبینم ... "
شیش ماهی بود می رفت جبهه ...
من منتظر موندم تا امتحانا تموم بشه و تابستون باهاش بروم. بعضی حرفاش رو نمی فهمیدم!
می گفت: " خمپارهها هم چشم
دارند. "
نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن می خوندیم ...
صدای سوت
خمپاره اومد.
هر دو خوابیدیم زمین.
گرد و خاکا که خوابید، من بلند شدم،
اما اون نه.
تازه فهمیدم خمپارهها هم چشم دارند ...
نکنه روز قربانی محمود باشه؟
یه نفر می یومد تو خوابم و می گفت:
این بچه که بزرگش می کنی، تویِ عید قربان باید قربونی بشه!
به شوهرم گفتم: " خواب بدیه، نه؟ "
شوهرم آروم لباش رو گاز گرفت و گفت:
" نه! پاشو نمازت رو بخون، چند روز دیگه عید قربانه، گوسفند می کُشیم. "
گفتم: " ما که حاجی نیستیم. "
گفت: " عیبی نداره، برا سلامتی پسرمون. "
***
... ۲۳ سال بعد عراقی ها داشتند خرمشهر رو می گرفتند ...
عید قربان بود، توی آبادان هم گوسفند پیدا نمیشد که قربانی کنیم.
دلم شور می زد ...
می گفتم: " نکنه روز قربانی محمود باشه؟ "
***
... همون روز بود که خبر شهادت محمودم رو آوردند ...
وقتی رفتم بالای سرش، دیدم خوابم تعبیر شده ...
ترکش شاهرگ بچه ام رو بریده بود ...
به جدم قسم دست خودم نبود...
... وقتی رفتیم کربلا، از قبل، با همه ی بچه ها هماهنگ کردیم که همه حالت طبیعی داشته باشن و احساسات خودشون رو کنترل کنند.
تا قبل از ورود به حرم همه حالِ طبیعی داشتند، اما همین که چشم سید حمید به ضریح امام حسین(ع) افتاد، پاهاش شروع کرد به لرزیدن و از خود بیخود شد ...
همون جا نشست و شروع کرد به گریه کردن. بچهها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که گریه نکنه و سریع بلند بشه. اما انگار سید چیزی نمیشنید، همین طور نشسته بود و گریه میکرد.
دست آخر بچه ها از ترس بعثی ها از حرم بیرون رفتند. اما سید هنوز داخل حرم بود و یک گوشه گریه میکرد.
بعد از ۲۰ دقیقه سید خیلی آروم از حرم اومد بیرون. بچهها دوره اش کردند و با اعتراض ازش خواستند که بگه چرا این کار را کرده؟
سید سرش رو بالا آورد و در حالی که اشک تموم صورتش رو خیس کرده بود، خیلی آروم گفت: " به جدم قسم دست خودم نبود. "
شهید سید حمید میرافضلی