حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان


از یونیفرم گارد شاهنشاهی تا لباس سبز سپاه/بین
 رزمنده‌‌ها به «حسین گاردی» مشهور بودم

قبل از انقلاب بخاطر توان بدنی، مدتی در گارد شاهنشاهی فعالیت داشتم و زمانی که انقلاب شد وارد کمیته شده و از آنجا به سپاه پاسداران آمدم و به خاطر پیشینه قبلی و خدمت به رژیم پهلوی بچه‌ها به من لقب "حسین گاردی" دادند.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از قم فردا، آزادگان سر افراز این مملکت چیزی از شهدای گرانقدر و جانبازان عزیز کم ندارند زیرا آنها هم به مانند دیگران با در دست گرفتن جان خود در سنگر های جهاد از خاک و میهن خود دفاع کردند.
ویژگی منحصر به فرد آزادگان را می توان به غربت، فشارهای روانی، عدم ارتباط با خانواده و ... دانست، یکی از همین اسرای عزیز حسین صادقی معروف به "حسین گاردی " است، او متولد سال 34 است و در سال 59 به دست رژیم بعث به اسارت در آمده و به مدت 10 سال در بند این رژیم اسیر بود، در سال 69 که اولین گروه از اسرا به میهن باز می گشتند نام حسین صادقی هم در بین آنها خود نمایی می کرد. در ادامه گفت‌وگوی خواندنی ما را با این آزاده سرافراز را بخوانید:
چرا به شما "حسین گاردی" می گفتند؟
قبل انقلاب به عنوان سرباز در گارد شاهنشاهی به علت داشتن قد بلند و جسه بزرگ مشغول به خدمت شدم و از آنجایی که نمی خواستم برای رژیم قبلی به بصورت مجانی کار کنم به صورت پیمانی سه ساله جذب شدم تا هم خدمتم را انجام بدم و هم پولی از این راه کسب کنم که بعد از اتمام خدمت سربازی به پیشنهاد مسئولین در همان قسمت جذب و مشغول به کار شدم، در اواخر دوره رژیم بعنوان چپی خلا سلاح شدم و زمانی که انقلاب شد وارد کمیته منطقه 11 تهران به عنوان مسئول اسلحه خانه مشغول شدم و بعد معرفی شدم به سپاه و از آنجا بود که بچه های کمیته لقب "حسین گاردی" را روی من گذاشتندکه بابت این لقب خدارا هم شکر می کنم.
از لحظه ورود حضرت امام بگوئید
روز ورود امام جز نیروهایی بودم که ما را به فردوگاه مهر آباد بردند البته من خلا سلح بودم و اسلحه نداشتم و با یکسری از بچه ها که به اصطلاح سرباز و درجه دار بودیم و در همان پادگان عشرت آباد قدیم هم قسم شدیم که هرکس بخواهد مردم را بکشد یا به هواپیمای امام تیر اندازی کند جلویش بایستیم.
خدمت در رژیم سابق برای شما دردسر ایجاد نمی کرد
نه الحمدلله مشکل ساز نشد چون من کارم شفاف بود و ایمان و عقیده ام طوری بود که مشکلی ایجاد نمی کرد، اوایل بعضی ها که با من برخورد می کردند یک کم با ملاحظه بودند ولی یک مدتی که با هم بودیم متوجه شدن، که همین قضیه باعث خوشحالی من می شد.
از فعالیت در سپاه بگوید
بعد از پیروزی انقلاب به کمیته رفتم و در آنجا مشغول به آموزش دیگران شدم، بعد از آن به سپاه پاسداران برای ادامه خدمت معرفی شدم که بخاطر پیشینه برخی در رفتارشان با من ملاحظاتی داشتند، بعد از گذراندن دوره آموزشی در منطقه 6 مشغول فعالیت شدم بطوری که اوایل حتی اسلحه دست من نمی دادند و در سال 59 در نفت شهر با لباس پاسداری اسیر شدم.
چگونه اسیر شدید؟
هنوز جنگ تحمیلی شروع نشده بود و ما در نفت شهر درگیری های پراکنده با عراقی ها داشتیم و چون تجهیزات و نیروهای ما کم بود که حتی در حد جنگ تن به تن نیز درگیر می شدیم و تعدادی از عراقی ها را اسیر کردیم که یکسری را هم در همان منطقه نگه داشته بودیم که عراقی بر شدت حملاتشان افزودند که ما دیگر نتوانستیم مقاومت کنیم و ما اسیر شدیم.
شیرین ترین خاطره اسارت تان چه بود ؟
اوایل اسارت بود که عراق تبلیغ می کرد جماران را زدیم و امام(ره) از بین رفته و یکی دو روز خیلی مشکل داشتیم و خیلی ناراحت بودیم و شدیدا در حالت کما بودیم و بعد یکی از بچه ها یک رادیو با خودش آورده بود ظهر بود ساعت 2 بعدازظهر بود همه دور هم جمع شدیم تا اخبار را گوش کنیم و ببینیم چی شده که امام سخنرانی فرمودند و گفتند:"دیوانه ای آمده و سنگی انداخته و حالا ما جوابش را می دهیم" که این خبر برای ما خیلی خوشحال کننده بود به این دلیل که اولا امام زنده است و بعدش صدای امام را هم بعد از مدت ها می شنیدیم.
از تلخ ترین خاطره اسارت نیز برای ما صحبت کنید؛
ناراحت کننده ترین موضوع اسارت، خبر رحلت امام(ره) بود که خیلی بر ما سخت گذشت اما بعد از انتخاب مقام معظم رهبری نیمی از بار غم ما کم شد ولی در هر حال خیلی سنگین بود و کمر ما را شکست.
خاطره ای از سید آزادگان حاج آقا ابوترابی دارید؟
در زمان اسارت ما تو یک اردوگاه بودیم و آقای ابوترابی تو اردوگاه دیگر بود، اوایل اسارت می گفتند شخصی آمده و می گوید با عراقی ها اینطور باشید و اینطور معامله و رفتار کنید ما حقیقتا می گفتیم ایشان جاسوس هست و انقلابی نیست و قبولش نداشتیم که بعد از سه سال بعلت درگیری، ما را به اردوگاهی که اسرای حزب اللهی و خود آقای ابوترابی در آنجا بودند منتقل کردند
اوایل پیش ایشان رفتن برایمان سخت بود ولی وقتی رفتیم، من خودم را معرفی کردم و گفتم اهل روستای سیروی قم هستم که ایشان آنجا را خوب بلد بود و خیلی از من استقبال کرد و با کمال آرامش جواب سوالات من را می دادند و برخورد خوبی کردند که هنوز آن برخورد از یادم نرفته است، من و بچه واقعا شیفته حاج آقا شده بودیم.
بزرگترین آرزوی تان در زمان اسارت چه بود؟
بزرگترین آرزوی آن زمانمان آزادی و زیارت حضرت امام (ره) بود که این حسرت به دلمان ماند و آرزوی دیگرمان آزاد شدن و نوکری کردن مردم ایران بود.
لحظه شنیدن خبر آزادی خرمشهر چه احساسی داشتید؟
در آن زمان یکی از اخباری که بسیار آزار دهنده و غیر قابل تحمل بود اشغال کشور عزیزمان توسط عراق بود و این اخبار زمانی بیشتر بر ما اثر می کرد که می دیدیم اسیر هستیم کاری از ما برنمی آید، یادم است در آن هنگام رادیوی عراق داشت یک سری مطالب را با تمسخر و جوک و طنز بیان می کرد وقتی خبر را وارونه می کردیم خبر دقیق و درست بود ما خبر فتح خرمشهر را که شنیدیم خیلی خوشحال شدیم که این جزء خاطرات خیلی خوب بود،
من زیاد خوشحالی ام را بروز نمی دادم و وقتی می پرسیدند به آنها می گفتم: بچه ما در دوران جنگیم، یک روز ما پیروز می شویم و یک روزی هم شکست می خوریم و خیلی نباید خوشحال و ناراحت باشیم و باید معتدل بود و با اعتدال می توانیم دوران اسارت را تحمل کنیم و معلوم نیست که ما تا کی اسیر باشیم .
از زمان شنیدن خبر آزادی خود بگوئید
تلویزیون عراق چند روز قبل از آزادی خبر بازگشت برخی اسرا به میهن را پخش کرد که این خبر شکی برای ما و خود عراقی ها ایجاد کرده بود ولی من مطمئن بودم جزء اولین ها هستم که به ایران باز می گردم به طوری که شب قبل از آزادی ساعت 12 داشتم وسایلم را جمع می کردم که یکی از بچه ها گفت" جایی می خوای بری داری وسایل را جمع می کنی" که من گفتم انشا الله فردا معلوم میشه.
فردا طبق معمول هر روز برای گرفتن آمار جمع شدیم که دیدم یک مترجم کنار افسر عراقی ایستاده و می دانستم این اتقاق زمانی می افتد که بخواهند مطلب مهمی را به بچه بگویند از اولین اتاق شروع کردند تا به ما که در طبقه دوم بودیم رسیدند من به بچه ها گفتم آماده بشید که انشاالله آزاد می شیم، همه به خاطر وعده های توخالی که قبلا هم چند بار گفته بودند باورشان نمی شد تا اینکه گفتند امروز قرار است از صلیب سرخ بیایند و از شما بپرسد قصد بازگشت به ایران را دارید یا می خواهید پناهنده شوید.
یادم است زمانی که سوت پایان آمار گیری به صدا در آمد از 1800 نفر اسیر قرارگاه، 1750 نفر با گرفتن دل پیچه شدید سرازیر دستشویی ها شدند این اتفاق تا عصر ادامه داشت که عصر آمدند و با گرفتن رضایت سوار اتوبوسمان کردند و به سمت بغداد بردند.
وضعیت غذایی شما در آنجا چطور بود؟
در آن زمان روزی 2 تا نان ساندویچی، 6 قاشق برنج پخته و 6 قاشق آش برای صبحانه و نهار می دادند و برای شام هم هیچی نمی دادند که اکثر بچه ها یا روزه بودند یا با همین مقدار می ساختند، نانی هم که به ما می دادندآنقدر خمیر بود که خمیر آن را در می آوردیم و جلوی آفتاب برای خشک شدن می گذاشتیم تا بتوانیم بعد از الک کردن سرخشان کنیم
هندوانه هایی که می دادند را پس کوبیدن و مخلوط کردن با آب وشکر برای شام استفاده می کردیم همچنین از پوست هندوانه و پرتقال هم برای درست کردن مربا و خوردن شام استفاده می کردیم،
یادم است شکر را می جوشاندیم و با شیر قاطی می کردیم و شیر عسل درست می کردیم، در کل دوران اسارت دو بار تخم مرغ دادند که ما آن را با 100 گرم سبزی مخلوط و کوکو سبزی درست کردیم
حرف آخر
به قول امام ما فرزند رمضانیم و در شرایط سخت می توانیم روزه بگیریم و مشکلی هم پیش نمی آید ولی زیر بار دشمن رفتن و چلوکباب خوردن را ترجیح نمی دهیم. ما آقا بودن خودمون را با آبدوغ و با حداقل امکانات ترجیح می دهیم به نوکری با چلوکباب.
با اطاعت از رهبری و ولایت فقیه ما به هرجا بخواهیم می رسیم، وحدت که نعمت بزرگی در کشور ما است هدایت کننده ما به همه جاست و ما باید بخاطر داشتن رهبر سپاس گذار خدا باشیم

نظرات  (۱)

سلام خوبین ؟ وبلاگ بسیار زیبایی دارین به منم سر بزنین برای حمایت از ما اگر دوست داشتین ما رو به اسم تیم نرم افزاری دنیز سافت لینک کنید. ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی