حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

۱۴۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

یه مدتیه زیادیه که یه سوال فکرمو مشغول کرده که

چرا بعضی از خانوم ها با اون وضع میان بیرون چه دلیلی داره چه فایده ای داره براشون

بحث اینجا نیس که چرا چادر نمیپوشن بحث اینجا اگه با چادر راحت نیستن چادر اذیتشون میکنه

مانع کارشون میشه و سخته چادر سر کردن پس چرا دیگه میان موهاشونو میذارن بیرون

یا آرایش غلیظ میکنن خانومی که شوهر داره چه دلیلی داره وقتی بیرون میاد یه جوری باشه که

بیشتر مرد ها و پسرا بهش نگاه کنن آیا نیاز داره همه بهش توجه کنن آیا مهر و محبت ندیده

یا مد به خاطر اینکه مردم اینجورین اونا هم تقلید میکنن

اگه اینجوریه که واقعا تاسف آور

اصلا هر چقد فک کردم نتونستم قانع بشم اخه چرا خانوم ها با اون ظرافت خودشونو در معرض دید

هزاران نفر بذارن ارزششونو بیارن پایین والله من که سر در نمیارم چرا این ها راه گم کردن

کی می تون جواب سوال منو بده؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۰۴
محمدرضا عسکری

emam-zaman8-n2

شرح ماجرای خواندنی یک پینه دوز که امام زمان (عج) به سراغ او می‌رفت توسط مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهران

در زمان کودکی من، مرحوم والد ما با یکی از اولیاء خاصّ خدا ارتباط داشت. تشرّف آن ولیّ خدا به حضور امام زمان«صلوات الله علیه»، قابل انکار نبود. ایشان یک مغازة پـینه‏ دوزی هم در بازار داشت. حتّی ایشان می‏‌گفت: گاهی آقا شب‏های جمعه یک‏ دفعه می‏ آیند، می‏‌فرمایند: بیا برویم کربلا زیارتی کنیم و برگردیم. با آقا می‏‌روم کربلا و بر می‏‌گردم. این‏ها خواب و قصّه و داستان نیست.

مرحوم والد ما می‏‌گفت: آقا تشریف می‏‌آورند پیش ایشان، نه این، خدمت آقا برود. پدرم گفت که از او پرسیدم: فلانی! گفت: بله! گفتم: چه شده است که ایشان تشریف می‏‌آورند آنجا پیش تو؟! گفت: اتّفاقاً خودم همین سؤال را از آقا پرسیدم که چطور شده که شما می‏‌آیید اینجا پیش من احوالم را می‏‌گیرید؟ ایشان به من فرمودند: برای خاطر اینکه در تو هیچ هوای نفس نیست. وقتی از حبّ به دنیا تخلیه شدی، ولی الله اعظم دستت را می‌گیرند..

مگر کسی که حبّ دنیا، چه مالش و چه جاهش پیکره‌اش را گرفته باشد، می‌تواند خدمت امام زمان«صلوات الله علیه»، برسد تا حضرت ایصال به مطلوب بفرمایند؟!…


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۵۳
محمدرضا عسکری
۲۸ مهر ماه سال ۸۶بود.یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم ؛ یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم .گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد .همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه، که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود ، رد می شدیم . ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند.ایستادم.نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا می روم .فقط گفتم:بیا تا بگویم.دست خودم نبود انگار مرا می بردند.پاهایم جلوتر می رفتند.به پشت بوته که رسیدیم،جا خوردم .صحنه خیلی تکان دهنده وعجیبی بود.همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به« سبحان الله » چرخید. همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو امد،او هم در جا میخکوب شد. شخصی که لباس بسیجی به تن داشت ، به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود.یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود. پانزده سال بود که خوابیده بودند.آدم یاد اصحاب کهف می افتاد، ولی اینها«رمل»بودند.اصحاب فکه،اصحاب قتلگاه،اصحاب والفجرواصحاب روح الله.بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش.بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود.ارام در کنار یکدیگر خفته بودند. ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند. ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۵۱
محمدرضا عسکری

در راهرویی که درختان و بوته های گل آن را احاطه کرده و نور سبزی برآن تابیده راه رفتن لذت دارد.با من بیا!!!...
آرام قدم بردار این آرامش را جای دیگری در این شهر سیاه نخواهی یافت.

کم کم این نور سبز و راهرو پایان میابد ولی آرامش نه...
بایست و زیارتی بخوان:
السلام علیکم یا اولیاء اللّه و احبائه السلام علیکم یا اصفیاء اللّه و اودائه...
آرام برو سمت یادبود شهدای مفقود الجسد،کمی اشک به یاد مادرای منتظرشون بریز...

ردیف های قبور شهدا را یکی یکی طی کن ولی فاتحه نخوان...
ببین!!چهره های معصومشان را ببین!!!
به پنجمین ردیف که رسیدی قبری با قبرهای دیگر فرق دارد کمی هم سرآن قبر بایست...
اینجا آرامشی دارد باورنکردنی...

چشمانت را ببند،خوب حس کن!!!
مگر نه اینکه خودشان گفتند مادرشان می آید تا احساس گمنامی نکند؟!!
پس راحت گذر نکن شاید بوی خاک چادر حضرت زهرا(س) به مشامت رسید.

اینجا آرامشی دارد باورنکردنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۴۷
محمدرضا عسکری
در راهرویی که درختان و بوته های گل آن را احاطه کرده و نور سبزی برآن تابیده راه رفتن لذت دارد.با من بیا!!!...
آرام قدم بردار این آرامش را جای دیگری در این شهر سیاه نخواهی یافت.

کم کم این نور سبز و راهرو پایان میابد ولی آرامش نه...
بایست و زیارتی بخوان:
السلام علیکم یا اولیاء اللّه و احبائه السلام علیکم یا اصفیاء اللّه و اودائه...
آرام برو سمت یادبود شهدای مفقود الجسد،کمی اشک به یاد مادرای منتظرشون بریز...

ردیف های قبور شهدا را یکی یکی طی کن ولی فاتحه نخوان...
ببین!!چهره های معصومشان را ببین!!!
به پنجمین ردیف که رسیدی قبری با قبرهای دیگر فرق دارد کمی هم سرآن قبر بایست...
اینجا آرامشی دارد باورنکردنی...

چشمانت را ببند،خوب حس کن!!!
مگر نه اینکه خودشان گفتند مادرشان می آید تا احساس گمنامی نکند؟!!
پس راحت گذر نکن شاید بوی خاک چادر حضرت زهرا(س) به مشامت رسید.

اینجا آرامشی دارد باورنکردنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۴۶
محمدرضا عسکری
شما بگید.......؟؟؟...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۶
محمدرضا عسکری
به نقل از وب سایت:شهیدان خدایی

به این میگن شهید واقعی...




چون نه واسه میهن پرستی و نه به اجبار به سوریه رفت و کشته شد...
وقتی کسی قبول کنه که از بچه شیر خواره اش بگذره و بره تو یه کشور غریب واسه اسلام بجنگه
اوج علاقه اش به اسلام رو نشون داده...



چند روز پیش توی محلمون عکسش رو دیدیم...هم شهریمون بود.و من افتخار میکنم که همشهری همچین شهیدی هستم....



وقتی اون بچه ی شیر خواره رو دیدم خشمم شدت گرفت و با تمام وجودم گفتم مرگ بر صهیونیسم،مرگ بر آمریکا ،مرگ بر اسرائیل،
مرگ بر دشمنان اسلامآخه این بچه ی بی گناه چه گناهی کرده که باید بی پدر بزرگ شه لعنت خدا بر همه اونایی که این بچه ی مظلوم رو بی پدر کردن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۳۲
محمدرضا عسکری
چند داستان کوتاه از شهدا برای شما گذاشتم.
امیدوارم نصیب همه ی دوستان شهادت بشه
.


فقط بلند شد دو تا "یاحسین" گفت رو به کربلا

" بذارید جنگ تموم بشه، واقعیت های جنگ رو بیان به شما بگن ...

مصیبت داره، بسیجی رو ما دیدیم ترکش خورد تو سرش ...
دو تا کلمه حرف به پایان عمرش بیشتر باقی نمونده بود که دو تا کلمه حرف زد و شهید شد ...

چی گفت: آخ و وای می کرد؟

نه به خدا قسم. فقط بلند شد دو تا " یا حسین " گفت رو به کربلا ...
دو زانو زد، صورتش را گذاشت رو خاک، به همون حال شهید شد ...

دیگه هیچ حرفی هم نزد. یه آخ و وای هم نکرد.

اینها مصیبت است که در آینده می یان، به صورت مقتل می نویسن و میگن برای ما ... "

قسمتی از سخنرانی شهید حاج علی محمدی فرمانده گردان 412
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۰
محمدرضا عسکری
بین ستاره های امروز و دیروز: خودتان قضاوت کنید



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۵۲
محمدرضا عسکری

گردان پشت میدون مین زمین گیر شد.

چند نفر رفتن معبر باز کنن، ۱۵ ساله بود.

چند قدم که رفت، برگشت، گفتند ترسیده!

پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت:

تازه از گردان گرفتم، حیفه! بیت الماله!

و پا برهنه رفت…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۴۲
محمدرضا عسکری