حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

تابوت احمد سبک بود...

چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۲، ۰۵:۰۱ ب.ظ



تابوت احمد خیلی سبک بود!!


احمددر میان لات های محل، شهرت عجیبی داشت. معروف بود که دیوار هیچ باغ میوه ای نیست که او حتی برای یک بار هم که شده، از دیوارش بالا نرفته باشد. در اوایل سال 1357 بود. شبی داشتم با دو تا از نوجوان های مسجد میزهای قرآن را برای شروع جلسه می چیدم. او با دو نفر از دوستانش وارد مسجد شد. یکی از بچه ها که داشت میزها را می آورد، متوجه نشد و میز به پای دوست احمد گرفت. او ناله ای زد و گفت: آهای بچه! حواست کجاست؟



احمد هم بلند شد و چنان زد توی گوش دوست ما که برق از چشمانش پرید. صورتش سرخ شد، امّا از ترس چیزی نگفت. جلو رفتم و گفتم: فکر کردی خیلی مردی؟ دست روی کوچک تر از خودت دراز می کنی؟ از خدا بترس!



گفت: برو بچه! تو هم اگر به خاطر بابات نبود، همین جا ادبت می کردم.


بعد هم از مسجد بیرون رفت. اواخر سال 1359 بود که شنیدیم احمد دورة نظامی دیده و همراه رزمندگان به کردستان رفته است. بچه ها از شجاعت هایش که زبان زد خاص و عام بود، می گفتند. می شنیدیم که به مرخصی آمده و تیپش با گذشته کاملاً تغییر کرده است و این که، به دنبال افرادی می گردد که به آن ها ظلمی کرده یا از باغشان میوه ای خورده، تا حلالیت بطلبد و آن ها را راضی کند.



اوایل سال 1360 بود و برای جبهه نیرو برده بودیم. تیپ های مختلف سپاه در پادگان دوکوهة اندیمشک مستقر بودند؛ تیپ «27 محمدرسول الله(ص)»، تیپ «14 امام حسین(ع)» و تیپ های دیگر. همه در حال آماده شدن برای عملیات «فتح المبین» بودند. داشتم از نماز برمی گشتم و به طرف مقر خودمان می رفتم که یک نفر جلویم سبز شد. جلو آمد و گفت: سلام پسر اوستا! این نامی بود که در محل من و برادرم را به آن صدا می کردند؛ چون پدرم یکی از بزرگان محل و استاد نجاری بود و به خاطر اخلاق محکمی که داشت، بیش تر لات های محل که امیدی به خوب شدنشان بود، چند صباحی پیش پدرم شاگردی کرده بودند.



گفتم: سلام!



جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت: حلال کن!



گفتم: چی را؟



گفت: مرا نمی شناسی؟



دقیق به چهر ه اش نگاه کردم؛ احمد بود، با محاسنی زیبا و نورانی.



گفتم: برادر احمد! خودتی؟ دو سالی بودکه دلم می خواست ببینمت.



گفت: برای چه؟ برای این که خجالت بکشم؟



گفتم: نه! به خاطر آن که بگویم دست ما را هم بگیر.



سرش را پایین انداخت و گفت: به نظر تو خدا مرا می بخشد؟ خدا می داند تا آن جا که توانسته ام، حق الناس را برگردانده ام، امّا می ترسم آخرش ناپاک خدمت خدا برسم. راستی! یک ماجرایی هم با تو دارم، یادت هست؟ آن شب توی مسجد، توی گوش آن نوجوان زدم.



گفتم: بله!



گفت: آن چند بار که به مرخصی رفتم، هرچه گشتم، او را ندیدم که ازش بخواهم قصاص کند و خلاصه حلالم کند. قول بده اگر من توفیق شهادت پیدا کردم، برای من از او حلالیت بطلبی.



گفتم: ان شاءالله خودت برمی گردی و حلالیت می طلبی.



گفت: ببین! قرار نبود بخیل باشی. خدا خیلی رئوف است، شاید این بار ما را هم راه داد. می دانی که معروف است، می گویند خدا هیچ کارش به آدمی زاد نرفته است.



احمد این جملات را در حالی می گفت که اشک در چشمانش جمع شده بود. آن شب گذشت و فردا صبح در میدان صبحگاه تیپ های مختلف فرماندهان گردان های خود را معرفی می کردند. تیپ امام حسین(ع) هم گردان های عملیاتی و فرماندهان آن را معرفی می کرد. یک مرتبه شنیدم که فرمانده شجاع گردان حضرت «ابوالفضل(ع)»، برادر احمد...



احمد رفت و در برابر گردانش ایستاد. سرش پایین بود و معلوم بود که تنها به خاطر تبعیت از فرمان دهی زیر بار رفته است که جلوی گردانش بایستد. چهرة محجوب و نورانیش را نگاه می کردم و به هم محل بودن با او افتخار می کردم. یک مرتبه برگشتم و به بغل دستی ام گفتم: اگر می خواهی شهید آینده را ببینی، خوب به او توجه کن، فکر می کنم توی این عملیات شهید بشود.



عملیات فتح المبین انجام شد. پس از عملیات به بچه ها مرخصی دادند و در زمان مرخصی شهدا را برای تشییع و خاک سپاری آوردند. نام احمد در میان شهدا جلوه ای خاص داشت؛ فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع). موقعی که برای تزئین تابوتش رفتیم و آن را جابه جا می کردیم، دیدم که تابوت خیلی سبک است. گفتم: این تابوت چرا این قدر سبک است؟



گفتند: چون تنها دو ساق پا در آن است.



گفتم: چرا؟ گفتند شهید احمد... موقعی که داشت گردان را هدایت می کرد، جلوی گردان بود. دشمن با گلولة توپ او را زد و تمام بدنش پودر شد و تنها دو ساق پایش ماند و در واقع ما دو ساق پایش را تشییع و دفن می کنیم.



اتفاقاً در تشییع شهدا، دوستی را که قرار بود از او برای احمد حلالیت بطلبم، دیدم و پیام احمد را به او رساندم. گفت: من همان موقع که شنیدم او با حاج « حسین خرازی» به کردستان رفته است، حلالش کردم، امّا الآن پشیمانم.



گفتم: چرا؟



گفت: چون اگر حلالش نمی کردم، روز قیامت در مقابل شفاعتش، حلالش می کردم تا چیزی هم گیر خودم آمده باشد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۱۴
محمدرضا عسکری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی