حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

حرف یار

اخبار شهرستان شهریار، مهدویت، شهدا، آموزشی، فراماسونری، طب سنتی و اسلامی، در مکتب ائمه و بزرگان

نیروهای بعثی عراق که درطول جنگ تحمیلی به اسارت رزمندگان اسلام درآمدند خاطرات فراوانی دارند که خواندنی است. مطلب زیر یکی از این خاطرات است.

***

 من به عنوان یک گروهبان در گروهانی موسوم به «گروهان کماندویی جنگ» خدمت می‌کردم. آن روز با استفاده از یک مرخصی سه روزه در منزلم واقع در بغداد استراحت می‌کردم. ناگهان یکی از افراد گروهان تلفنی تماس گرفت و به من اطلاع داد که به محض ملحق شدن به یگان، در مأموریت بسیار خطرناکی شرکت خواهیم کرد. این مأموریت در واقع تصرف ارتفاعی موسوم به «کولینا» در جاده قصرشیرین بود که ایرانی‌ها آن را در مدت مرخصی من بازپس گرفته بودند.

پس از این تماس تلفنی ترس شدیدی به خاطر اطلاع از حساس بودن ماموریتی که به ما محول خواهد شد، بر من مسلط شد. به زیارت مرقد امام کاظم(ع) رفتم و با توسل به ائمه اطهار(ع) از خداوند متعال خواستم که مرا از این گرفتاری نجات دهد. ناگفته نماند که این ماجرا در سال ۱۹۸۱ برایم اتفاق افتاد.

پس از گذرانیدن یک روز در مواضع پشتی تیپ دستور آماده‌باش برای تصرف این ارتفاع را دادند. اجرای چنین دستوری برای ما بسیار دشوار بود. چنانکه موفقیتی در اشغال این ارتفاع به دست نمی‌آوردیم به اتهام خیانت در برابر جوخه آتش قرار می‌گرفتیم. این تهدید در دستور حمله گنجانیده شده بود. سوار خودروها شدیم و به سمت هدف حرکت کردیم. آن روز این منطقه زیر گلوله‌باران شدید نیروهای ایرانی قرار داشت. به محض رسیدن به پایگاه امنی در این ارتفاع از خودروها پیاده شدیم.

سرلشکر ستاد«سالم حسین‌العلی» فرمانده لشکر هشتم در انتظار ورود ما بود. او در یک کلام گفت که طبق دستور صدام حسین گروهان کماندویی جنگ و یک گروهان کماندویی دیگر بایستی هدف را به منظور تصرف آن مورد هجوم قرار دهند و افزود: «تعداد نیروهای ایرانی که ارتفاع را در دست دارند بسیار کم است. آنها به خاطر گرسنگی، تشنگی و تمام شدن مهمات نمی‌توانند حتی دست به حرکت ساده‌ای بزنند.»

طرح حمله در صعود از ارتفاعی مشرف بر ارتفاع کولینا خلاصه می‌شد. صعود از این ارتفاع سه ساعت طول می‌کشید. ما از مصیبتی که احتمال داشت دامنگیرمان شود، بیمناک بودیم.

در آن لحظه سرهنگ دوم ستاد «زهیر» سرپرست جوخه‌های اعدام در جمع ما حاضر شد و ضمن ایراد سخنرانی‌ ما را به جنگ تحریک و ترغیب نمود و لزوم غلبه بر این ارتفاع را مورد تاکید قرارداد و گفت: «در صورتی که این ارتفاع را تصرف نمایید به دریافت مدالهای شجاعت و هدایای دیگر از دست صدام نایل خواهید شد.»

او همچنین گفت: «تعداد نیروهای ایرانی از شمار انگشت تجاوز نمی‌کند. قطعاً به محض مشاهده شما عرصه را برایتان خالی خواهند کرد.» ولی با لحنی تهدید آمیز گفت که من وظیفه دارم هر فردی را که از صحنه نبرد عقب‌نشینی کند بلافاصله اعدام کنم.

او همچنین تاکید کرد هیچ‌کس حق ندارد مجروحی را هرچند زخمش عمیق باشد به پشت جبهه انتقال دهد. یکی از دوستان ما گفت: «این دور از عقل و منطق است که مجروح را به حال خود رها کنیم.»

سرهنگ با عصبانیت حرف او را قطع کرد و گفت: «مجروحین اگر بتوانند، خودشان را به پشت جبهه انتقال می‌دهند. هیچ‌کس حق همراهی آنها را ندارد.»

در حال صعود رادیوی کوچکی را که به همراه داشتم بازکردم. داشت اطلاعیه نظامی صادره از سوی نیروهای مسلح عراق را پخش می‌کرد. در این اطلاعیه میزان خسارت امروز ما در تمامی مناطق پنج نفر کشته قید شده بود. با شنیدن این خبر تعجب کردم و با عصبانیت تمام رادیو را به ته درّه پرتاب کردم. آخر این دروغ شاخدار چه مفهومی داشت؟ به چشم خودم، جسد صدها سرباز را در مناطق اطراف مشاهده کرده بودم.

به هرحال پس از یک استراحت کوتاه‌مدت، ساعت ۱۱:۳۰ به سمت هدف روانه شدیم. در بین راه بارانی از گلوله‌ها و خمپاره‌ها بر سر ما باریدن گرفت. در جریان این گلوله باران بسیاری از افراد کشته و عده‌ای دیگر در پیچ و خمهای ارتفاع مخفی شدند.

در آن لحظه یکی از سربازان که با من از در دوستی درآمده بود عمیقاً از ناحیه سر و کتف مجروح شد و من بی اعتنا به تهدیدات سرهنگ زهیر او را به نقطه امنی انتقال دادم.

هنگام انتقال این مجروح عده‌ای از افراد دسته نیز به بهانه انتقال آن مجروح به پشت جبهه مرا همراهی کردند تا بدین طریق از مرگ حتمی که در کمین آنها بود، خلاص شوند. در بین راه ناگهان با سرهنگ زهیر و افراد جوخه اعدام مواجه شدیم. او بانگ برآورد: «کجا می‌روید خائن‌ها؟ برگردید!»

به او گفتم: «قربان همراه ما مجروحی است که حالش بسیار وخیم است.»

در جواب گفت: « به جهنم … برگردید! شما ترسوها به بهانه حمل این مجروح قصد فرار دارید.»

من که از شنیدن این حرف به خشم آمده بودم، با لحنی عصبانی گفتم: «ما ترسو نیستیم. ترسو کسی است که در پشت جبهه جاخوش می‌کند.» و مقصودم خود او بود. سلاح‌کمری خود را درآورد و گفت: «خفه شو ترسو! الان تو را اعدام می‌کنم.»

در جواب گفتم: «زود باش بزن.»

و در آن حال عده‌ای از سربازان نیز از جا برخاسته و به او گفتند: «قبل از او ما را اعدام کن.»

پرسید: «چرا؟ آیا شما باندی تشکیل داده‌اید؟»

سپس به یکی از افراد جوخه اعدام دستور داد: «یا اسامی این عده را ثبت کن و یا این که خودشان به صحنه نبرد بر می‌گردند.»

گفتیم: «برمی‌گردیم.»

عملاً برگشتیم و تصمیم گرفتیم از راه دیگری این مجروح را به یگان پزشکی صحرایی ۱۸ برسانیم. قبل از رسیدن به این یگان تصمیم گرفتیم خودمان را زخمی کنیم. همچنین لباسهایمان را به خاک و گل آلوده کنیم تا وانمود سازیم در جریان گلوله باران زخمی شده‌ایم و عملاً این کار را کردیم.

به محض ورود به یگان پزشکی مسئولین از ما به عنوان مجروح استقبال کرده و زخمهای ما را مداوا کردند. من کتفم را به وسیله سرنیزه شکافته بودم. دکتر به من گفت: «بله، ترکشی به کتفت اصابت کرده است.»

آنها پس از درمان جراحت‌ها، مدت ۸ روز به ما مرخصی دادند. با خوشحالی کم‌نظیری راهی منازلمان شدیم.

پس از مدتی فهمیدیم که نه فقط ارتفاع آزاد نشده بلکه بسیاری از افرادی که در حمله شرکت کرده بودند، کشته شده‌اند.

برداشت:کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی(ج۷)

منبع : فارس

به نقل از: عصر انتظار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی