آدم بد شدن...
یک روزهایی بود که درد عشق بیصاحبمان را پیش هر بنی بشری که میبردیم، دست از پا درازتر، برمان میگرداندند به تنهایی خلوت خودمان ... همان وسطها شمایی که سرخی نامتان یک جورهایی دل هر غریبه و ناآشنایی را میلرزاند، ما را کشاندید وسط میدان عشق بازی با خودتان ... ما هم از خدا خواسته، دویدیم سوی غربت و مظلومیتی که موج میزد در هوای وجود شما ... خیلی دست و پا گم کرده بودیم همان اول کاری ... آخر تا آن موقعها نشده بود کسی آن طور بیحساب و کتاب عشقمان را روزی دهد ... ذوق زده شده بودیم از رسیدن به سفرهی کرامت شما ... و خیلی بیشتر از سهممان، برداشتیم از خوان کرمتان ... اینقدر مزه کرد دوست داشتن شما به کام قحطی زدهی وجود ما، که گفتیم تک خوری نکنیم پای این سفره و یک گوشهی دنجی مثل اینجا را پیدا کنیم و بنویسیم از این داستان ... بنویسیم که شاید کسی مثل خودمان، در به در جایی است که بتواند عشق وجودش را دریا دریا خرج کند و چندین برابر ظرفیتش را سیراب شود از دستان شما ... شاید یک نفر باشد توی این دنیا که این نوشتهها بتواند دست تنهاییاش را بگیرد و بگذارد توی دستان شما ... شاید یک نفر پیدا شود که دنبال صاحب بگردد و راهش به آستان شما باز شود ... خیلی انگیزه ها داشتیم پای این نوشتن ها ... خیلی امیدها داشتیم ... اما ... حالا یک روزهایی شده که خودمان مثل ماهی بیرون افتاده از آب، بیرمق و خسته به ساحل افتادهایم و تنها نظارهگر امواج خروشان این دریاییم ... کارمان شده حسرت خوردن برای بازگشت به دریا ... با این حال، حرفی میماند تا باز اینجا بنویسیم و دیگری بخواند؟ ... یکی پیدا شود دست خودمان را بگیرد ...
آدمِ بدی شدن اصلا کار سختی نیست ... هیچ کاری ندارد که بخواهی بد باشی ... کافی است که از حافظهی دستانت، خاطرهی لمس بعضی چیزها را پاک کنی ... کافی است روی بعضی خاطرهها چشم ببندی ... آنوقت خیلی راحت، انسان بدی میشوی ... خیلی راحت، تمام میشوی ... تمام ...