هر روز در سکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...می شکست
ابری سپید از سر گلدسته می پرید:
جمع کبوتران خوش آواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هر چقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال می زنند
اصلا یکی به عشق تو آقا پریده است؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصه ی کلاغ،کلاغی که عاشقست
ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد
اما کلاغ،روی همان ارتفاع پست...
آهسته گفت:من که کبوتر نمی شوم
اما دلم به دیدن گلدسته ات خوشست!